چراغ های تار بالای سرت
به تو می گویند که داری می روی برو
دیگر تمام شده است هوا را نگاه کن بنفش است
تو اینجوری ببین بهتر است
حالا وقت آن رسیده که..همان که زیاد فکرت را
مشغول کرده است را بیندازی دور
دکتر ها زیاد وقت تلف میکنند
آنها خوب یاد دارند آن را به دور بیندازند
کمکشان کن و زودتر خودت خلاص می کنی خودت را
بهترین هدیه برای تو همان نخ های باد بادک است
اوج بگیر زمین مغزت را خورده است
روح ات را هر چه میتوانی از این مرداب دور کن
بگذار دستش بهت نرسد
تو دیگر زنده شدی مرده ات را دور انداختی
لبخند بزن اینجا آخر بهشت است
/ح س ا م /آدم برفی/
پا برهنه کوبید دل
دل ز زمین کوبید دل
راه دور نزدیک شد
چون که آقا طلبید. این دل
//حسام الدین شفیعیان//منتظر// ((زائر)
چشمها را باید دید
زیر اشک باید رفت
تا اوج احساس باید پرواز کرد
زیر خط خنده آواز باید سرداد
با کوچ پرنده ها باید عاشق شد
با اواز باید راه رفت
با راه باید همراه شد
و با زندگی باید را نباید را و همه را
باید زندگی کرد در زندگی در این زندگی
زندگی باید کرد
ح.ا.ش/منتظر//
روزی کودکی بی امان
گریه برد پیش مادر
گفت ای پسرم بهر چه گریانی
گفت پسر بهر رفتن مادر
پسر رفت به پابوس آن حرم
و شد زمان زود گذران
و مادر گریان بی امان
بر تابوت
نگاه میکرد
پرچمی نقش بسته و زیبا
بر تابوت
پسر بزرگ شده بود
ومادر
که
مسافر
حرم شده بود
//آدم برفی//ح.ا.ش//منتظر//