چشمان منتظر
مادری دلنگران
و پدری که اشک چشمانش باران عشق ست
جوانی آرام روی تخت خوابیده ست
و زنی جوان و مادری دلنگران
پدر هم خوشحالست و هم گریان
دلش می لرزد اما هنوز امید دارد
امید به دادن زندگی ای جدید
و نام نیک فرزندش
و فکر بلند پرواز و روح بزرگ خودش
وقتی زندگی را هنوز تمام شده نمی بیند
وقلبش که او را یاری میدهد
//منتظر//
نمی دانم مرگ چیست
وقتی زندگی کوکی ست
آدم برقی اب شده ای هستم
که گوله هایم به این ور و ان ور می خورد
من از رمز گل و بلبل هیچ نمی دانم
من از بازی پروانه هیچ نمی دانم
من از سرد و گرم شدن زندگی
من از مردن گل
من از اب شدن زمین
من از خنده
من از گریه
من از صدا
من از هوا
من هیچ نمی دانم
من عاقل نیستم وقتی که
عقل در من اب شده ست
آدم برفی
در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/
((گرسنه اند لاشخورها))
فانوس ها خاموش بودند
بس که این همه به روحم نیش زهر می زنند
روحم فروکش کرده است..پوسیده است
سکانش را و تکه تکه هایش را ببین
زیباست مگر نه!!!
لاشخورها را می بینی ..خشکی نزدیک است
چقد آشنا به نظر می رسند این گرسنگان
نزدیک تر از روحم
نزدیک است خیلی نزدیک
روحم را نجات بدهید
نمی خواهم بیش از این به خشکی
نزدیک شوم
//آدم برفی//
در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/