وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.
کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟
جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!
داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند
تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و
دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر
و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.
سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند
نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست
آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند
آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.
ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان
می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.
فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید
بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.
ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..
چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن
یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان
با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.
ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ
............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم
مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.
سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
کافه فلوت
/محل یورش به کافه/
اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم.
اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون.
پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین اهل اعتراف کردنم نیستم ولی حالم داره از بوی زیر بقل این مشتری بهم می خوره
و قبل از همه از عطر خودم..که صد تومن پولشو دادم و از بست /پایین خیابون/گرفتم.
از این که چند ساله نتونستم یک دست کله پاچه بخرم که وقتی می پزمش اونقدر از بوش حال کنم که فکر کنم باید یک مهمونی بدم و همه بچه محلامو هم دعوت
کنم و گرنه مزه این کله پاچه ی خیالی رو تو عالم بی معرفتی چشیدم.
و هیچ سالی توی همه ی این سالها نبوده که دو جفت گیوه..با هم داشته باشم که جفت لنگش همیشه سفید باشه که وقتی پام می کنم حس کنم باید لی لی بازی کنم و گرنه قدو اندازه ی
حیاطمونو ندونستم..و هیچ پیراهنی هم نداشتم که وقتی دکمه هاشو می بندم و رو به روی آینه ی شکسته ی اتاقم وامیستم به خودم بگم لامصب از این پیراهن هاییه که وقتی خوب بهش
دقیق می شی می بینی همه دکمه هاش با هم می خونه و یک رنگه و می گه بجنب برو سر کارت که داره دیر می شه.
و همیشه هم از این جوراب های قدیم مدیمیم پام کردم که وقتی پات می کنی می بینی یک جاش سوراخ شده و یکی از شصتای پات زده بیرون اعتماد بنفس که هیچی ..حتی جرات نمی کنی
از تو کفشات درشون بیاری و به خودت می گی نه با این سوراخای جورابام همون بهتره که پاهامو از تو کفشام در نیارم.
و ریشم را تو همه ی این سالها با این دسته تیغ فلزیا و سه دونه پنجاه تومانی ها زدم.و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک جای سالم تو صورتم نمونده و همیشه می گم هیچکی مثل
کل به رجب نمی تونه ریشای آدمو بزنه و سلمونیش واقعا که تکه.
در کافه رو باز گذاشتم ..برای این که بوی سیگارو و بوی چند جا از بدن مشتری هامو که بدجور فضای کافه رو پر کرده نسیم دلنگیزی با خودش ببره بیرون. و یک تکون هم به اونایی
که فکر کردن اینجا خونه بابا شونه بدم و یکم سرما بیاد تو تا بعضی ها که اتراق کردن بزنن به چاک.
این همه وراجی کردم که بهتون بگم..لباسم اگه مدل جدید بودو به خودم می رسیدم حتما رمضون دخترشو بهم می داد پس اساسا اگه کسی دخترشو بهتون نمی ده واس اینه که یا تیپتون
قدیمی شده یا به کل مشکل فنی دارید مثلا آدم کوچیکی هستین از نظر قدو از اینجور چیزا.
/این بار قرمز جیگریشو بخر!/
از در که اومد تو..دماغشو گرفت و گفت..اه لعنتی چه بویی می یاد آدم خفه می شه.و یک چرخی زدو همچین خودشو ولو کرد روی صنلی چوبی زوار
در رفته که از خونه ی ننه بزرگم آورده بودم.و کیف مدرسشو که از ننش بهش ارث رسیدرو انداخت گردن همون صندلی .گفت..گشنمه.گفتم..الان حاضر
می شه پرسید..چی داریم؟همین طور که تفاله ی چایی رو می ریختم تو سطل آشغال ..گفتم اشکنه تخم مرغ داریم.و بهش از اینکه موهاشو مثل این دختر
/کولی ها/بافته تبریک گفتم و حسابی از موهاش تعریف کردم.
همچین بی حال ..مقنعه ی چروکشو کندو انداخت یک گوشه .که مشتری ها ببینن و حالشو ببرن.و ببینم که چه موهای آشفته ای داره مثل ننش.بعد هم گفت که
دیکته شو شده صفر .هنوز داشتم سر پلاستیک آشغالارو می بستم و از بوی بدش بالا می آوردم که گفتم چه خوب.گفت که دوستش گفته حتما بابات حالتو می گیره .
چشمم تو پلاستیک آشغالا بود اما چهره زرد و نحیفش و روی بدنه ی استیل سطل آشغال می دیدم.طوری که یکخورده ای لپ هاشو چاق تر می دیدم.گفتم بابای خودش
بی حاله می بینی دخترکم الکی به آدم می گن بی حال و بعدشم می گن طرف معتاده.گفتم..صفر به مراتب از هیچی که بهتره حداقل تونستی کاغذو سیاه کنی و بی سواد نمونی.گفت..
بی سواد یعنی چی؟گفتم..بی سواد یعنی دوستت ..راستی نمرشو چند گرفته..گفت..بیست بابایی بیست.
گفتم..حسابی اوضاع کساده کاسبی اصلا نکردم دخترم فقط چند استکان چای مفته که فک و فامیلای مادرت اومدن و خوردن و رفتن و پولشو ندادن.گفت..یعنی دهنت سرویسه سرماه.
گفتم ..نه دقیقا سرویس خیلی به مراتب بیشتر تو مایه های این که باید با کمپوت بیای دیدن بابات .چایی رو که به نظرم دم کشیده بود ریختم تو قوری .سینی رو شستم و آماده کردم.
گفت تو مدرسه جنگ کرده با یکی از دخترا ازش پرسیدم سرچی؟گفت که شصتش رو به اون نشون داده بوده..بدون اینکه اون کاری کرده باشه و مستحقش باشه.گفتم ..بعدش چی شد؟
گفت منم حق شو خوردمو ساندویچ پنیر گوجه شو کش رفتم.گفتم..کار خوبی کردی.حقتو باید بگیری حتی اگه مامانت هیچوقت به فکرت نباشه.
بهش گفتم پاشو لیوانارو بشور که حسابی رو هم تلمبار شده..لیوانارو که دید ..نعره زد که چه خبره مثل اینکه دستت به کار نمی ره.
گفتم..بابتش بهت غذا می دم بخوری مگه نه؟اون وقت رفت بالامیزو در گوشم پچ پچ کرد که دیگه صدامو نیارم بالا و گرنه مجبور می شه به ننش چقولی چشم چرونی ها و خوش و بش
کردنامو با کولی ها و اسپنجی ها بده.
وقتی داشت دستکش های پارشو می پوشید تا ظرفارو بشوره گفت که باید یک جفت دیگه براش بخرم و بعد که دستشو تو دماغش کرد وخاروند ادامه داد..این بار قرمز جگریشو براش بخرم.
از خستگی ..همون جا پشت میز نشستم روی یک صندلی چوبی و یک سیگار فروردین در آوردم و یک سیگاری پیچیدم.همون بسته سیگاری رو که /غلام نشئه خور/دیروز برام آورده بود کافه.
ساعت نزدیکای سه بود که کافه رو بستم و با گل پری رفتم خونه برای خوردن نهار ننه جونش.
ضعیف بودن..
بی حاله گل پری!
مثل همیشه همین که اومد پیشم دیدم دستش تو دماغشه.اومد و نشست کنارم و شروع کرد به وراجی های همیشگیش ..بعدم اشاره کرد به دماغش که با دست اونو گرفته بود .
یعنی که عقل نداری که یک دستمال بدی تا از این وضعیت نجات پیدا کنم.
با همون وضع بلند سلام کرد..سلام گوسفند.
همیشه بابایی گرسنم رو طوری میگه که به نظر برسه میگه گوسفند و کلی با این که فکر می کنه من متوجه نمی شم عقده های کتک خوردناشو یکجورایی خالی می کنه.
گفت که توی سرویس شون یک دختره می خواسته از در ماشین که نبوده پرت بشه بیرون.
چون که حمید آقا داده درشو صافکاری نقاشی کنن تا از اون حالت له شدگی بیاد بیرون .
گفتم تو که جای پنجره نمی شینی ؟گفت نه همیشه می شینه صندوق عقب تا خاطر ننش جمع باشه و از این که اونجا امن ترین جای ماشین حمیده.
هر بار که می خواد قولی بده تا منم براش جایزه بخرم شصتش و پیش می یاره و رو شصتم می زاره و بعد بلند بلند می گه که اگه ایندفه هم جایزه یادم بره مجبور
می شه شصتشو نشونم بده و بگه آدم دروغگو.
ازش سوال کردم دیروز حال کردی؟وقتی داشت لباسشو عوض می کرد و پیشبند آبی تو آشپزخونه رو می پوشید که عکس فلوتو هم روش دادم بکشن پرسید منظورت چیه؟
گفتم شوت زدن شیشه نوشابه دیگه.
گفت آره.فقط سر خیابون رفت زیر ماشین صغری خانوم.
گفتم..مگه اونا هم ماشین خریدن.
گفت..یک پیکان جوانان چخ چخی انداختن زیر پاشون.
بعدم ازم پرسید ..بابایی ما پولداریم یا بی پول؟
گفتم..نه ما هیچکدومشون نیستیم.
پرسید یعنی چی؟یعنی نه آن قدر پول داریم که بتونیم یک پیکان از اونا که صغری خانوم ایناشون خریدن بخریم.نه آن قدر که بتونیم یک هندا125بندازیم زیر پامون
که حداقل با دو چرخ بتونیم حال کنیم و فکر کنیم که داریم با چار چرخ حال می کنیم.
بعدم تا ظهر که در کافه رو بستم دیگه ازم سوال نکرد همچی بگی نگی رفته بود تو خودش.
کافه رقیب پیدا می کنه!
اینبار گل پری از همیشه بی قرار تر به نظر می رسید.همین که اومد تو کافه فهمیدم که یک اتفاقی افتاده خودشو به من رسوندوگفت..بابایی یک کافه ی جدید دیدم.
گفتم..کجا دیدی.
گفت..تو همین خیابون خودمون.
گفتم..مطمئنی.
گفت..صد در صد
بعدشم یکی از رفیقای نود و نه درصد اطمینانیمو گذاشتم جای خودمو با گل پری رفتیم سراغ کافه ی جدیدی که می گفت باز شده.
وقتی با چشمای خودم دیدم باورم شد با هم پشت یک درخت که بالاش پرنده ای لونه کرده بود مخفی شدیم و سرک می کشیدیم تا ببینیم
اونا چکار می کنن.
به گل پری گفتم بره از در کافه رد بشه و ببینه اوضاع اونجا از چه قراره.
وقتی اومد گفت..بابایی یک نکته ی جالب کشف کردم.
گفتم کشفتو بگو..که مردم از کنجکاوی.
گفت..بابایی صندلی های کافه رو شمردم نوزده تا بود.
گفتم..عجب کشف مهمی کردی باقلوا.
بعدم برای اینکه از دلش در بیارم گفتم خب حتما دلیل خاصی داشته این کارشون..مثلا پول کم آوردن تا یکی دیگه بخرن تا بشه بیست تا سرراست.
گفت..بابایی بیچاره کارگراشون اینهو آدم آهنی ازشون کار می کشید.
گفتم کی ازشون کار می کشیده.
گفت..همون که پشت میز نشسته.
یک نگاهی انداختمو گفتم..این که بنظر آدم خوبی می یاد تازشم اون یکی دیگه هم که بیکارواستاده داره همرو تماشا می کنه.
گفت..آره ولی دوتای دیگشون بیچاره ها..از همه بیشتر کار می کنن.
گفتم..از همه منظورت چیه یعنی از اون دوتا.
گفت..نه از من بیشتر کار می کنن.
گفتم..خب پول بهشون می ده.
گفت..در عوض جونشونو می گیره.
گفتم..ولی بنظر آدم خوبی می یاد می دونی من چشم بصیرت دارم.
گفت..چشم بصیرت یعنی چی بابایی.
گفتم ..خودمم نمی دونم فقط ادعا دارم که می دونم.
گفت..هیچوقت بابایی اینجوری خودتو تا به حال ضایع نکرده بودی.
گفتم..آدم باید نقد پذیر باشه دخترم و تا هنوز معنی نقدو نپرسیده بود دستشو گرفتمو از اونجا بردم.
ولی ولکن نبود گفت..بابایی یکیشون مثل آدم آهنی کار می کرد.
گفتم..دیگه بسه نمی خوام یک کلمه دیگه درباره ی اونا بشنوم.
و دیگه رفت که گل پری تا ظهر از اونا صحبت کنه و با هم رفتیم خونه این یعنی آخر زندگیه مسالمت آمیز
و بدون خشونت ..دارم یادش می دم تا در آینده حداقل به این کارم افتخار کنه و نگه که بابام دیکتاتور بود.
تغییر و تحول در کافه!
بالاخره بعد از کلی فکر کردن و مشورت ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه به این نتیجه رسیدم که باید سطح کلاس کافه رو بالا ببرم.
اولین کاری هم که کردم این بود ..عوض کردن منوی نداشته ی کافه.
دادم رو چوب بنویسن حسابی دارم خرج می کنم همچین سر کیسه رو شل کردم که نگو همه ی پولای تو قلک گل پری رو در آوردم
اونم یواشکی خدا کنه نفهمه.
به یکی از بچه ها گفتم سر راه که می یاد منو رو بگیره خدا کنه خوب در آورده باشه.
خب بالاخره سر کلش هم پیدا شد..بنده خدا تا حالا دقت نکرده بودم چقدر کل شده.
رونمایی منو
به به دستش درد نکنه عجب بد خط نوشته همونی که دلم میخواست شد.
گفتم که این کارش حرف داره واسه گفتن شاهکار..خط میخی اونم با چه تسلطی ..باید بدم کنارش ترجمه ی خط میخیشو بنویسن.
فکر کنم این همون چایی نبات خودمونه...اسکولی نبات****
خب اینم انواع توتون چوبی در رنگهای مختلفه...میوه ای کشیدنی***
تخم مرغ در انواع مختلف..زرد وسط..در هم..خاگینه..شل..نیمه شل.سوخاری.سوخته***
سیب زمینی با /پنیر لیقوان***
چایی با کف ***تلخ.شیرین.
/شکلات فله ایداغ.سوخته.***
***کافه فلوت***
/مشتری یا مریخی/
تا ظهر حتی یک نفر نیومد بگه که چقدر با کلاس شدین یا آدرس خونه ی خالشو که از کدوم ور یا از اینور یا از اونور و یا آدرس این
کافه جدید رو بپرسه .حسابی مگس سرخ می کرد این دستگاه /حشره کش برقی/همچین بگی نگی از این دستیا بهتره حداقلش بهداشتی بدون
تماس با دست و ریختن دستو پای بلورین در فنجان ها بدون ضمانت نامه ی معتبر از هیچ کجا.
از این مدلایی هست که تو فیلم /مگه مگس ها دل ندارند/یکیشو همین/مورچه خوار/داشت.لامصب همچین زبونشو در می یاره و این مگسارو
می خوره که آدم حوس می کنه کار همونو درست مثل خودش انجام بده و از یک خرچ کردن یک ثانیه ای آنچنان لذت ببره که توهم برش داره که
می تونه یک مورچه خوار آدم نما بشه واقعا توهم فانتزی هم عالمی داره واس خودش که هیچوقت نصیب آدم تو واقعیت نمی شه.اینم از صدقه سر یه قلک چندین
ساله رو نمایی شده ی گل پری جونمه که اگه بفهمه خدا می دونه چه بلایی به سرم می یاره.
آخه ماجرای این قلکم واس خودش حکایتی داره.بیچاره پنج سالش که بود درست همون موقعای تولدش یکی دوروز قبلش..مادرش براش یک قلک سفالی خرید.
از همون زمان نه ولی یکمی بعدترش هر چی پول بهش می دادیم صافی بدون هیچ کلکی می ریخت توی اون پول بباد بده چون هر چند وقت یکبار خالی می شد
و باز پر.بعدشم که یکمی عقلش رشد کرد براش حساب پس مانده انداز تو بانک باز کردیم .هر چند وقت یکبارم خالی می شد آخه بنام من بود.تا اینکه زدو برنده
ی قرعه کشی شد اونم یکدستگاه چرخ گوشت که بیچاره همه چیز چرخ کرد به غیر از همون اسمی که از جد و آبادش براش مونده بود منظورم اسم گوشته که اگه گوشتش
نباشه چرخش لنگ نمی مونه.بالاخره با پس انداز خانوادگیمون تونستیم یکدستی به این کافه بکشیم.منظورم ساختن منوی چوبی و یکدستگاه دست چندمه مگس کش پیشرفته.
ولی با همین دوتا قلم..تغییر تحولی عظیم در صنعت الاف جمع کنی کافه پدید آوردیم.آخه از هردوتا مشتری سه تاشون در حرفه ی پر در آمد گدایی مشغول به کار هستند
و اگرم بهشون بگی شما ها از تکدی گری دارین نون می خورید اصلا ناراحت نمی شند و می گند که به ما این وصله ها نمی چسبه چون دیگه جای وصله زدن رو لباسمون
نمونده .واس این گفتم سه تا که اون یکیش فکر نکنه من نمی بینمش چون همیشه چشم بصیرت داشتم و آدم مریخی هم می بینم. همونی که با همشون فرق داره همیشه یکجوری
می یاد تو کافه که آدم جا می خوره از دیدنش همچین /جیم باندی/خودشو تو اون دوتا چتر باز دیگه پنهان می کنه که آدم موهاش سیخ می شه.
اونم بدون هزینه و وقت گذاشتن .همیشه هم شکلات داغ مونده می خوره.و اگرم گیرش نیاد هر چی که بمونه رو می خوره .در کل آدم مونده خوریه و از اون دوتا کلاسش بالاتره
چون دوستاش می گن تا بلدم تا بیشماربشمرم خونده.همیشه بنداشو باز می زاره تا یکی پیدا بشه و براش ببنده..و کلی هم صفا می کنه .فکر کنم هر هفته دوبار با سفینه ی مجانی
گذرش به اینورا می خوره و سری هم به ما می زنه و همیشه هم دونفر آدم محترم یا بهتره بگم متشخص اونو پنهان می کنن.زیاد بهش گیر نمی دم حالا اگه صدتومن نداره یک
چایی بخوره گناه که نکرده حداقل ته چایی که می تونه بخوره.البته با نرخ جدید منوی کافه فکر نکنم همونم گیرش بیاد .نمی دونم چرا پیداش نیست دلم براش تنگ شده.
همیشه هم گل پری تو کوکشه که یک وقتی در نره بیچاره و بمونه رو دستمون.
آخه اگه کوکش در بره دیگه هیچکس نمی تونه دوباره جا بندازش و همچین یک گوشه می مونه که باید بری و بهش بگی که اینجا هیچ جایی که با خودش فکر کرده نیست و
فقط یک کافه است..که شبها درشو می بندن.
اونم نه از دست دزدا ..فقط واسه اینکه بگیم ماهم کارمون درسته و چیزی واسه خودمون داریم.ولی بیشتر بخاطر این می بندیم که سارقین تا حدودی محترم ..وقتشونو هدر ندن و
سری هم به ما بزنن.اینم از خوبیه بیمه کردن مغازه ی ماست که حداقل روزی چند بار برگشو در می یارم و نشون مشتری مایه دارا می دم.آخه ما اصل ماست ما هم ترش نیست..
یعنی اینجوری می گیم که اونجوری برداشت کنن.حالا اگه بگم بهشون که ما اصل ماست ما هم ترشه که دیگه نمی یان اینجا و این یعنی صداقت در برخورد با مشتری و جذب که
تازگیا یک سی دی با همین مضمون نگاه کردم.
که یکوقتی کسی به ما مزنون نشه و همچین طبیعی رفتار کنیم که هیچ کسی نفهمه که همون که گفتم ترش نیست و همچین چکیده هم است.
یک خبر غافلگیر کننده؟
وقتی داشتم کرکره ها رو می کشیدم تا درو باز کنم با صدای تلفن که بدجورم گوش نوازه نصفه کاره کارمو ول کردمو به سمتش یورش بردم..
همچین که دیگه صداش در نیومد .خودش بود همون که اصلا فکرشو نمی کردم آقا پلیسه.
گفت باید به این آدرسی که می گه برم چون یک خبر بدی برام داره.
فکر کنم نگفت که غافلگیر بشم..منظورم این نبود که خدایی نکرده اونا قصد غافلگیر کردن منو داشته باشن نه فقط می خوان سر صبحی
همچین هوشیارم کنن که کسی کلامو بر نداره.یک حرکت ورزشی بدون تحرک بدنی..مغز که فعال بشه بقیشم بی خودی به کار می یفته.
وقتی به محل..بی مورد نظر کردم..محلی نبودن خودمو بین اونا احساس کردم.مخصوصا اون که مدام فیش فیش بی سیمش به آدم می فهمونه
یکی تو مرکز باید از خودش پایین تر از درجش چند تا خط داشته باشه.چون این که من می بینم خط نداره فقط ستاره داره اونم طلائیشو..نه
از این پارچئیاش اونم نه خود طلا بلکه آب طلا اونم نه آب طلا نه نقره.منو آوردن با یک تماس بالا سر جنازه .
خودشم خدائیش سنگ تموم گذاشت و از بچگی تا بزرگیه مقتولو که البته هنوز معلوم نیست که خودش خودشو مقتول کرده رو تعریف کرد.
دلم یکدفه درد گرفت..خودشه همون که می یومد کافه جیم باندی وارد می شد و با هزار التماس بیرون می رفت.
عجب راحت دراز کشیده همچین که انگاری از قبل می دونسته داره چکار می کنه.
عجب کامپیوتری هم داشته حتما شبهای مهتابی راز بقا نگاه می کرده.
عجب پیشرفته نگاهی دارم به اشیاء پیرامونم همچین که /تیویگن/ رو کامپیوتر می بینم.البته فکر کنم /کمدر/باشه آره خودشه بالاخره درست حدس زدم.
پدر دوست داشتنی؟پدر خوب من!
امروز تعطیلش کردم یک کاغذ پشت شیشه زدم .به علت گرفتگیه چاه دستشویی و ظرفشویی امروز مغازه تعطیل است.
با پدرم قرار قبلی داریم بریم لب چشمه صفا کنیم .راس ساعت در مغازه پیداش شد براش در ماشینو باز کردم و با احترام
سوارش کردم.
بعدشم سی دی که نداشتم براش بزارم تازشم نوارم ندارم ..براش یک آهنگ انتخابی خوندم اونم از /قادری/.
گفت..افتخاری چی چیزی از برداری.
گفتم ..فاز اونا بالاست ممکنه فیوز مغزم بپره.گفت..پس گوش کن من می خونم..خیلی صداش شبیه اصلشه
منظورم کپی برابر اصل اونم بدون خش..سی دی پدره تازشم/از مادرم /بهتر می خونه.
خیلی رفتیم تا به لب/چشمه/رسیدیم ..جای هندوانش خالیه.کلی برام خوند همچین که رفتم تو فضا ی توهم
کاش می شد لب چشمه یک کلوپ بزنم و فقط سی دی خواننده محبوبم پدرمو بفروشم یعنی بازم دارم فکر می کنم.
فکرشم با حاله مگه پدر من چیش از این خواننده ها کمتره صداش که خیلی بدک نیست.خوش برخوردم که هست..
بازم یک چیزیش کمه اونم اینکه دستش به میکروفنای اونا نمی رسه.باید بدم سایزش رو به صدا...
زیادم فرقی واسش نداره صداش از کدوم بلندگو در بیاد فقط بیاد حالا هر چی بیاد .اینوری انوریشم زیاد مهم نیست
هنر که مرز نداره .البته مرز می شناسه اما رد یاباش یکمی دچار مشکل شدن همچین بگی نگی پدر ما هم سنتی
حال می کنه و همین جا خوندنو به صد جای دیگه ترجیح می ده.
/این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!!!!!!!!/
همین که داشتم کرکره ها رو پایین می کشیدم و هنوز تا نیمه پایین برده بودم..یکدفه سرجام میخکوب شدم.
باورم نمی شد که باورش کنم که اون الان جلوی من ایستاده و وجود داره و وجود داشته و حالا دوباره اومده
اینجا که چی رو بپرسه یا از چی به چی گفتننامون دیگه بهم گفتم گفت بگیم و اونم چی بگه فقط خدا رحم کنه که همه
چیز به خیر و خوشی تموم بشه.
همچین سه تیغه کرده که آدم حال می کنه ببوسش به مبارکی.خیلی فرق کرده اونم خیلی زیاد ..پیرترم شده آخه خیلی
ساله که از اون ماجرا می گذره.ماجرای منو صغرا و کبریت روشن تو مغازه که الان واسه سیگار روشن کردن خرج شد.
رو صندلی نشسته..سکوتش آزارم می ده.
چه عجب کجا بودی از این طفا به کجا می ری از این طرفا.
چی عجب نداره مرد مومن..سرزدن به یک دوست قدیمی که کارت دعوت نمی خواد.
گفتم..دوست قدیمی خیلی جالبه که اونم...
گفت..دوستی که حتما نباید از جاهای خوب شروع بشه.
چه دوستی..چه رفاقتی بقول خودت مرد مومن همون دوستیه قدیمی شما ما رو بس نخواستیم.
چی حالا سرقت هنری هم می کنی حرفای ما رو کش میای یا سرکارمون می زاری.
چه کشی من به حرفای شما وصل کردم نمی دونم اصلا کی گفته کار من..حرف من شبیه
اون خارجیه می مونه.همون که ساختارش نظام اخلاقی نداره شبیه.
چی می گی تو چرا الکی حرف می زنی من که از تو بازجویی نمی کنم.
گفتم..بازجویی نکردی چون من با صغرا بادا مبارک بادا بودیم.
گفت..هر چی بودو هر چی شده تموم شده من با جمع شدن کمیته ها بیکار شدم.
گفتم..خیلی از شما ها الان واسه خودشون پلیسی شدن به سلامتی.
گفت..ما که نشدیم ببینیم چجوریه پیشرفت کردن یا پیشرفته شدن خیلی توفیقی واسه ما نداره.
گفتم..ولی من پیشرفت کردم یعنی دیگه شاگرد بابام نیستم.
گفت..تو هنوز مشکل داری با کمیته.
گفتم..با تو مشکل دارم نه با کمیته.
گفت..چرا با من مشکل داری.
گفتم..چون خیلی الافمون کردی تا بهت ثابت کنیم که ما هم بله..
بادا مبارک بادا رو منظورم بود.
گفت..همون موقع هم که گفتم مبارک باشه.
گفتم..مبارک بود اما حالا نه ..می خوام طلاقش بدم برا همینم کافه زدم.
چی..می خوای طلاقش بدی آخه چرا مگه چی ازت خواسته.
چیز زیادی که نخواسته فقط گفته واسم باید فرش ده پانزده میلیونی بخری.
گفت..خب بهش می گفتی که نداری آخه با چه کاری آدم می تونه اینقدر پول بدست بیاره.
گفتم..بهش همینم تفهیم کردم گفته اگه تو چشماتو ببندیو به چراغ جادو فکر کنی شاید فرجی بشه و فرش بخریم.
بعدم تا برگشتم چایی با کف ویژه رو که سفارش داده بودو..بهش بدم دیدم نیست انگاری آب شده بود رفته بود
تو خاطره ها.کافه رو بستم..امشب به گل پری قول دادم براش ماکارونی با سویا درست کنم.
در پایان
بیست نکته را باید بگویم اول این که..
هیچ کافه ای به پای فلوت نمی رسه حتی اگه اسمش یدک بکشه با کلاسیشو.چون هیچوقت چیپس با پنیر نمی تونه اونقدر گران
باشه و اگرم ارزان باشه خوب نیست که چون پنیر نداره پس بخاطر پنیرش با حاله حالا اگرم سیب زمینی با پنیر لیقوان باشه که دیگه
حتما آخرشه منظورم اون آخر نبود .حالا می تونم بگم مشتی رمضون بهترین چیزی رو که می تونه هر انسانی به اون یکی دیگه یاد بده
به من آموخت و اون این بود که اگه من همون زمان از پنیری که اون می خورد تعریف می کردم یا بهش می گفتم سر شما مو داره حتما دخترشو بهم می داد و گیر
این صغرا نمی افتادم.ولی من راستشو بهش گفتم چون پنیرش خیلی شور بود نمی دونستم بعدنا خودم عاشق همین شوریش می شم.
2-بعدشم خیلی وقت بود که بی پول شده بودم و بدجوری احساس بی اسکناسی می کردم.و علاوه بر این یک بار که دخترم گل پری گفت هزار تومن بهم بده بهش
گفتم واسه چی و اونم گفت می خوام برم لپ لپ بخرم توش جایزه داره.منم نداشتم بهش بدم و از طرفی هم فکر می کردم اگه کافه بزنم حتما گل پری خوشحال می شه
که می تونه بره از اونا بخره و تازشم جایزش که می تونست زندگیمو تغییر بده.و حالا که کافه زدم و بهش پول دادم تا بره از اون تخم مرغ مصنوعی ها بخره که
توش می گن طلا داره می گم عجب احمقی ای کردم و گیرم فقط چند تا تکه اسباب بازی های با حال بدرد نخور اومد که گذاشتم جلوی دید مشتری ها که بفهمن ما هم
برای بچمون چه چیزایی می خریم که هم فال و هم تماشا.
3-بعدشم مامانش گیر داده بود که منو طلاق بده و منم پول نداشتم تا مهریه ای که خیلی هم زیاد بود را بپردازم .داغ بودم نفهمیدم سوختم منظورم دستمه که بدجور
سوخت اومدم بهش چشمک بزنم دستم رفت تو چایی ها..یادش بخیر نیم ساعتی خوش بودیم و از چیزای خوب حرف زدیم از اینکه دست به دست هم می دیم
و دنیا رو عوض می کنیم اما حتی نتونستیم تلویزیونمون رو که سیاه سفید بودو عوض کنیم وبقیه چیزها هم پیش کشمان تازشم برای این یکی که کنتر نذاشتن و تازشم
می گن می شه از کارش انداخت اونم با یک دوستت دارم که خیلی از سردل به ته دل می شینه..گفتن.
کافه فلوت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
روزی مردی نالان و گریان بود و به درگاه خدا ..از سختی زندگی خود می نالید که خداوندا چرا به من ندادی ..و خرج زندگی ام جور نمی شود..و نمی توانم امروز برای زن و بچه هایم مقداری خرما و نان یا شیر و اندکی برنج بخرم و در این فکر بود که ظهر است و بچه ها گریان مادر را به اذیت می اندازند و طلب سفره ای و غذایی میکنند.مرد همچنان که نالان و غمگین به راه خود ادامه میداد با مردی زیبا رو مواجه شد که در دستش پلاستیکی از خرما و نان وشیر و برنج دارد و خوشحال به طرف مرد میاید.با دیدن مرد جوان دلش حسابی گرفت و آهی از ته دل کشید.جوان به مرد نزدیک شد و بدون هیچ مقدمه ای سلام کرد و شروع به حرف زدن کرد.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد سرجایش ایستادو به حرف های جوان گوش داد.مرد جوان از اینکه نذری دارد که باید ادا کند سخن به میان آورد و گفت که باید این مقداری که خوراک زندگی شخصی است را تامین کند تا نذرش ادا شود.مرد ابروهایش را از درهم بودن به بالا بردو با چهره ای خندان گفت.بی شک خدا تو را رسانده است مرد درود خدا بر تو باد که آن نذر تو بر من واجب است که امروز بچه هایم از گرسنگی بی تاب و بی قرار هستند.جوان لبخندی زدو گفت..عجب پس تو آن مرد گمگشته ی من هستی.و با اصرار مرد هر دو راهی خانه ی او شدند تا نهاری بر سر یک سفره با هم بخورند.مرد جوان در خانه ی مرد و در سر سفره سر صحبت را باز کرد که من در کار زمین داری هستم و زمین کشاورزی دارم و طبق صحبتی که با شوهر شما داشته ام وضع بیکاری ایشان اگر مایل باشید شما خانواده به یکی از این زمین ها بروید و در جمع آوری محصول و کاشت و برداشت آن مرا یاری کنید.زن و مرد که موقعیت خوبی را در پیش روی خود می دیدند از خدا خواسته جواب مثبت دادند و قرار شد که خانه ای برای آنان در آن نزدیکی بسازد و آنها نقل مکان کنند به محلی که باید زندگی و کار کنند.روزها گذشت و همه چیز داشت خوب پیش میرفت و محصولات هم خوب به بار آمده بود و اوضاع حسابی بر پاشنه ی شانس برای مرد و زن و بچه هایشان می چرخید تا روزی مرد جوان گفت که به من خبری رسیده که گفته اند صاحب این زمین گویا قبل از اینکه این ملک را به من بفروشد مالی که کم از گنج نمی آورد را در اینجا یعنی در گوشه ای از این زمین چال کرده و چون میدانسته که من این زمین را همینجوری به گوشه ای رها میکنم تا در آینده آن را به قیمت بیشتری بفروشم خیالش راحت بوده ولی دست اجل به او مهلت نداده و او مرده و این مال در گوشه ای بی صاحب است.حال باید شما بگردید و آن را پیدا کنید تا از این مال قسمتی نصیب شما شود و ثروتمند شوید.
زن و مرد که گویا استارت آنها روی همین کلمه تنظیم شده بود بی معطلی بیل بدست شده و به جان زمین افتادند چند روزی گذشت ولی از مال مخفی خبری نشد و بیشتر زمین را جستجو کردند تا اینکه مرد جوان برای مطلع شدن از اوضاع به سراغ آنها آمد تا از کار آنها با خبر شود با شنیدن این خبر که مالی پیدا نشده حسابی عصبانی شدو گفت که شما دروغ میگید حتما کلکی در کار شماست و مال را پیدا کرده و مخفی نموده اید تا همه ی آن را به تنهایی بالا بکشید و سر من کلاه بگذارید از طرفی انکار آنها و از طرفی اصرار مرد جوان تا اینکه قرار شد هر جور شده این گنج پنهان را پیدا کنند تا شک او را بر طرف کنند.
و نوبتی همراه با بچه ها زمین را زیر و رو می کردند ولی خبری از گنج نبود که نبود.مرد کم کم به زنش مشکوک شد که نکند او این گنج را پیدا کرده و مخفی نموده تا با خانواده اش یعنی پدر پیر و مادرش آن را برای درمان و خرید خانه برای آنها از او پنهان کرده باشد و شروع کرد به اینکه تو مال را پیدا کرده و در خانه ی پدرت مخفی نموده ای آنقدر دعوایشان بالا گرفت تا هر دوی آنها همراه بچه ها به خانه ی پدر او رفتند و در فرصتی مناسب خانه را مرد زیر و رو کرد و هیچ پیدا نکرد تا دعوایشان بر سر این موضوع که پنهان کردن این گنج باید کاری زیر سر زنش و پدرش باشد بالا گرفت تا پدر زن مطلع شد و دعوا بالا و بالاتر گرفت تا اینکه مرد با هل دادن پیرمرد و خوردن سر ش به دیوار باعث مرگ او شد اوضاعی شد که سیاهی اش جان مرد را گرفت و فرار را بر ماندن در آنجا و دویدن بی ایستادن ادامه داد و خود را گم و پنهان کرد تا روزی از سرما و گرسنگی تلف شد.
زن که بی سر و سامان شده بود با فریبکاری مرد جوان با او ازدواج کرد و ماجرای گنج به فراموشی سپرده شد تا اینکه روزی مرد جوان رو به زن کردو گفت..که اگر بچه هایت را به خانه ی مادرت نبری و آرامش من را بیش از این برهم بزنی تو را طلاق خواهم داد چند روزی گذشت و فشار های مرد بیشتر شد تا اینکه زن جوان مجبور شد بچه هایش را پیش مادر پیرش ببرد و با حالت گریان راهی خانه شد چند هفته ای گذشت تا اینکه خبر دار شد که مادر پیرش از حول شدن و استرس که برای یکی از بچه های زن موقع آب بازی کردن داشته سکته کرده و مرده و زن جوان نالان و غمگین شد تا اینکه دچار افسردگی شدید شد و فشارهای مرد جوان هم زیادو زیادتر شد تا روزی از این افسردگی و فشار سکته کرد و مرد.
مرد جوان بازهم ولکن نبود و در فکر این بود که فکری برای بچه ها کند تا روزی رو به یکی از پسران بزرگتر آن زن و مرد بیچاره کردو گفت که باید برویم به دریا تا کمی شما شنا کنید و خوش بگذرانید و آنها را به دریا بردو مشغول بازی کردن شدند تا اینکه با تشویق مرد به وسط دریا رفتند و در امواج دریا غرق شدند تا اینکه مردی به کمک آنها رفت و یکی از بچه ها را نجات داد.
مرد جوان که حسابی عصبانی از کار آن مرد بود با ظاهری خندان از او تشکر کرد و در کنار پسر نشست که در ساحل به زور چشمانش را باز میکرد با باز کردن چشمانش و دیدن نور خورشید به زبان کلمه ی خدایا شکرت را آورد انگار دیگر حالش دست خودش نبود و دلش حسابی شکسته بود تا اینکه کلمه ی اعوذب الله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم را چند بار تکرار کرد مرد جوان چند بار سرخ شد و ناگهان آتش از شانه اش به صورتش زبانه کشید و آب شد و برای همیشه در گودالی کثیف پنهان و محو شد با هر بسم الله گفتن پسرک و اینکه فرزندی از شیطان در گودالی که برای پدر و مادر و خواهر و برادران او کنده بود مدفون شد پسرک قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد و آرام خوابید.
داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان-داستان کوتاه-داستان کوتاه-آن جوان که بود
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389