بابا ..تندتر می خوام برم بالا به به چه کیفی داره آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.
پس کجارفتی .برمی گردد هر چه نگاه می کند کسی را نمی بیند فقط صدای افتادن برگها به روی زمین.
بابا..بستنی می خوام از اونا..خواهش می کنم تو رو خدا..آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.
پس کجارفتی چرا نخریدی.تاب آرام گرفته و میله های سردی که هیچکس نیست تا با دستانش آن را لمس کند
و گرمی بدهد به تمام سردی ها و رفتن ها.دو دست کوچک و دستی که پشت سرش قدرت میدهد به بالا و بالاتر رفتنش.
به تاب نگاه می کند تازه میله های زنگ زده اش را رنگ کرده اند..سرش گیج می خورد و می افتد.
بابا بریم پارک تو رو جون مامانی خواهش می کنم اگه دیگه گفتم بستنی بخر فقط تاب بازی قبول باشه.
اسم من نرگسه..اونم خواهرمه معصومه راستی تو چند تا خواهر داری بابات کجاست.
بسه دیگه نمی خوام تاب بخورم..بابام که بیاد می گمت منو محکم تاب دادی فقط بابام حق داره منو محکم تاب
بده فهمیدی.
ماهرروز عصر که می شه می یام پارک بازی دلت بسوزه تازشم بستنی هم می خوریم بابا جونم واسم می گیره.
مامان خواهش می کنم ما رو ببر پارک ..اگه بابا بود مارو می برد بازیمون می داد ولی تو خیلی بدی دیگه دوستت
ندارم مامان بد.
مامانم می گه بابات برمی گرده خیلی زود بازم ما رو می بره پارک برامون بستنی می گیره تابمون می ده اونم محکم
هیچکی مثل بابام نمی تونه اینقدر محکم تاب بده کاش الان بیاد.
مامان پس چرا بابا نیومد الان دوتاماهه که نیومده من شمردم شده دوتا سی تا من دلم براش تنگ شده تو فقط مارو
جمعه ها می بری پارک ولی بابا هر روز مارو می برد پارک.
معصومه تو فکر می کنی بابا کجاست پس چرا نمی یاد ..مامان که فقط یکمی ناراحته اصلا دلش برای بابایی تنگ نمی شه.
پس چرا محکم تاب نمی دی من همش دارم خودم با پاهام تاب می دم اه برو نخواستم.معصومه تو چرا از تاب خوردن بدت
می یاد حالم از هر چی سرسره بازیه بهم می خوره هیچی مثل این بازی کیف نداره بسوزمن دارم تاب بازی می کنم.
مامانم که فقط پفک می گیره پس بستنی چی من پفک دوست ندارم من بستنی می خوام زودباش برو بستنی بگیر اه تو بدترین مامان دنیایی..بدجنس.
بچه ای خوشحال در حال تاب خوردن است و مادری که پشت سرش ایستاده و با تمام توانش او را هل می دهد تا تاب بالا برود و خنده ی
بچه بیشتر..کنار سرسره نشسته و تاب خوردن او را نگاه می کند و خندیدن کودکی که زیاد و زیادتر می شود.
بلندتر از صدای خودش بیشتر از صدای معصومه که همیشه موقع تاب خوردن خنده هایش را می شنید.
مامان من دیشب خواب بابا رو دیدم خیلی خوشحال بود همش می خندید من کلی تو خواب خندیدم کاش بازم بیاد به خوابم خیلی زود تموم شد.
می دونی معصومه الان ده ساله که بابا برنگشته مامانم که هیچی نمی گه من نمی دونم هنوزم فکر می کنه ما بچه ایم یا که فکر می کنه گریه هاشو
نمی بینیم دیگه نمی تونه ناراحتی هاشو پنهان کنه باید بگه دیگه نمی تونه مخفی کنه اون چیزی رو که می دونه.
حالا که مجبورم می کنید باشه ولی مطئمن هستم از شنیدن واقعیت هر دوتاتون مثل من افسرده میشید و به حالو روز من می افتید.
دیگه از این بدتر می دونی چند ساله داری می گی که بابا برمی گرده پس کو مطمئن باش از این بدتر نمی شه دیگه..فقط راستشو بگو.
می دونی مرتضی آشنایی من تو اینجا واقعا که جالبه..این پارک هم منو از پدرم جدا کرد و هم با تو.......
آخرین بار که بابا مارو آورد این پارک برامون بستنی خرید بعدشم گفت می ره یک زنگ می زنه و زودی برمی گرده ولی دیگه برنگشت.
عجب بستنی قیفی خوشمزه ای مرتضی اگه بازم از اینا بخری قول می دم سر قرار به موقع بیام مطمئن باش یک قول زنونه.
امروز اصلا روز خوبی نبود با معصومه حرفم شداونم سرچه موضوع مسخره ای فقط بخاطر یک دفترچه خاطرات که اون یواشکی
درشو باز کرده بود.
یکدونه دیگه خریدم خدا کنه اینبار مامان قفلشو نشکنه اصلا دیگه رمزی می نویسم تا خیالم راحت باشه که به غیر از خودم کسی از اون
چیزایی که می نویسم سر در نمی یاره.
می دونی معصومه امروز نه مرتضی زنگ زده نه اومد پارک نگرانش شدم گوشی رو مادرش همش بر می داره.
الان یک هفته ست که نه زنگ زده نه اومده پارک دیگه دارم دیوونه می شم نمی دونم چکار کنم.
اگه به شما بگم باباتون زنده است و من می دونم کجاست باورتون می شه من فقط رازی رو که شوهرم گفته بود نباید به شما بگم
مخفی کرده بودم آره باباتون گفته بود.
می دونی معصومه مامان زیاد ناراحت نیست فقط احساس می کنم داره یک چیزی رو از ما پنهان می کنه کاش می دونستم چی رو داره
پنهان می کنه.
مرتضی اگه بهت بگم بابام چه کاره بوده باورت نمی شه شاید بگی خالی بندم ولی باورکن اون چیزی رو که می شنوی واقیته و شایدم
زیاد تعجب نکنی چون خودتم یکجورایی عجیب غریبی..شوخی کردم بابا...
وقتی برگهایی رو که از درختای بلندو قد کشیده به زمین می افتن و نگاه می کنم با خودم می گم نرگس یک پاییز دیگه هم داره تموم می شه ولی بابات
نیومد و باز بهارو زمستون همش کارم شده شمردن و باز تموم شدن و نو شدن چیزایی که برام بوی کهنگی می دن.
باباتون یک جایی تو همین شهره خودشو سالهاست مخفی کرده منم یواشکی تو همه ی این سالها با زحمتو مخفی کاری به دیدنش می رفتم..
یعنی همیشه با هم قرار می زاشتیم آخه کی باورش می شه رحیم...
مرتضی..بابای من روانشناس باورت می شه اونم روانشناس کودکان می دونی خیلی جالبه ..مگه نه.
فقط می خواستم سربه سرت بزارم حالا درسته زیادم شغل عجیب غریبی نداره ولی به سر کار گذاشتن تو یکی می ارزید که
یکخورده ای روغن داغشو زیاد کنم ولی مثل اینکه سوخت.
می دونی مرتضی بابام بچه ها رو خوب می فهمه یعنی خیلی زود می تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه حتی با اون خجالتی ها یا نمی دونم
گوشه گیرا ..یعنی کارش درسته یک چیزی تو همین حدود.
وقتی رحیم گفت چکار کرده باورم نمی شد من بدبخت حتی نذاشتم شما ها بو ببرید یا ناراحت بشید همه ی مشکلاتو یک نفره به دوش کشیدم دیگه خسته
شدم از اون همه سرکوفت تحقیر و حتی کتک خوردن از آدمایی که طلبکار بودن اونم نه مالی..چی بگم چجوری بگم...
شاید تقصیر من بوده منم مقصرم بخاطر خیلی چیزهایی که در نظرم بی اهمیت جلوه می کردن..هیچوقت نتونستم واسه حمید یک زن ایده آل باشم
زنی که تو رویاهاش واسه خودش ساخته بود من با اون چیزی که اون می خواست زمین تا آسمون فرق داشتم اصلا همش تقصیر منه خدایا منو ببخش.
همش بهونه می گرفتم خیلی وقتا یعنی بیشتر وقتایی که به من احتیاج داشت من بی حوصله بودم فقط یک حس یک طرفه البته عاشق هم بودیم اما کم کم
سردی بدی بین ما بوجود اومد و یک عشق یک طرفه که سردو سردتر می شد.
امروز دوباره به پارک اومدم..خیلی چیزایی که تو همه ی این سالها برام شده بودن یک سوال و خیلی جوابهایی که فقط واسه از واقعیت نگفتن ها
شنیده بودم رو دوباره تو ذهنم مرور می کردم و روشن شدن چیزایی که هم برام عجیب بودن و هم غیر قابل باور حالا دیگه دنبال چیزی نیستم
نه پدرم و نه مرتضی می دونم واسه چی دیگه نیومد لابد کسی که خیلی هم بهم نزدیک بوده یک چیزایی رو که می دونسته به اون گفته زیادم مهم نیست
برام که چی گفتنه چون می دونم نمی تونم انتقام ازش بگیرم چون خیلی دوسش دارم.یک حس حسادت احمقانه از همون بچگی تا حالا همیشه همینطوری
بوده.امروز اومدم پارک تا از خیلی چیزا خداحافظی کنم حتی از اینجا دیگه باید برگردم مطمئنم همه چیزو خیلی زود فراموش می کنم شایدم نتونستم ولی
باید تلاش کنم خیلی سخته می خوام برگردم پیش پدربزرگم چند ماهی پیش اون بودم مرد خیلی خوبیه یک جای خیلی دور زندگی می کنه خیلی دور از
اینجا..باید برگردم.
1388نویسنده-حسام الدین شفیعیان
بنام خداوند بخشنده و مهربان
((تلخ و شیرین))
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود.
خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی..
رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد .
.دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک
با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود.
ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا
اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه
وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم.
ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم..تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم.
آخه اونا چند تا خونه بالاتر از ما می شستن.اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم برخورد کردیم
هنوز فحشی که به من داده بود رو یادش نرفته..
زل زده بود و ابروهاش و تو هم کرده بود ..یک دستشو به کمرش زده بود
و یک دستش هم نون هاش و بقل زده بود ..مردتیکه دست و پا چلفتی
احمق..بازم مثل همون روز زدیم زیر خنده ..آره همون روزم بعد از اینکه حسابی حالم رو گرفت خندش گرفت.
هیچوقت نمیتونه صد در صد جدی باشه
یعنی اگرم بخواد ادای آدمای جدی رو در بیاره بازم باید بخنده.اصلا یکجورایی از همین اخلاقش بود که خوشم اومد.
از آدمای صد در صد درگیر و سخت گیر الکی بدم میاد اون خودشه بدون هیچگونه اضافات و نقش بازی کردن صاف صاف.
سفارش دو تا قهوه دادم ..شیرین گفت من کاپوچینو می خورم.خندم گرفت ..ولی تو خودم خوردم و به دور ور نگاه انداختم ..
همیشه وقتی از چیزی خندم می گیره باید حواسم رو پرت کنم والا حتما طرف مقابلم میفهمه که به اون خندیدم.
دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم و تا می تونستم قانون شکنی می کردم
یک نوع لجبازی با اسم قانون داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
این لجبازی از زمانی شروع شد که 15سال داشتم و تازه به کفتر بازی رو آورده بودم و حسابی هم به کفترام خو گرفته بودم و خیلی
دوسشون داشتم.همه دنیای من خلاصه شده بود تو همون ده تا دونه کفتر..ولی یکی از همسایه ها برای اینکه هیکل چاق و موهای هفت رنگش
رو نبینم ..که اونم زمانی دیدم که با دست هی بهم اشاره میکرد که از بالای پشت بام برم پایین.که یکوقت ماه شب چهارده روئت نشه
و همه یکوقتی نبینن که این ماه چرا اینجوری آفت زده.پاسبون خبر کرد و تمامشون رو بردن ازم تعهد کتبی گرفتن که دیگه کفتر بازی نکنم.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود.از کنارش که رد شدم همینجوری که زیر چشمی منو نگاه میکرد بهش متلک پروندم.
اونم با حاضر جوابی جوابمو داد و چند تا بدترش رو به خودم گفت.یکجورایی کم آورده بودم در مقابل زبون همه فن حریف اون..
شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش می کنه..رد رژلب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه.یه نیم نگاهی به من می کنه.. خیره
بهش نگاه می کنم همچین که سرش رو می اندازه پایین و با ناخوناش بازی می کنه.انگاری مثل گذشته ها دیگه دوست نداره زیاد
نگام کنه و مثل وقتایی که زل میزد به من و میگفت برام بخون دلتنگی کنه و منم براش بخونم .حالا دیگه مدام باید صدای زنگ گوشی
خودش رو که مثل پارازیت رشته ی افکارمو بهم می ریزه رو با رد تماس طبیعی کنه.
دیگه لاک قرمز نمی زنه..عاشق رنگ قرمز بود.پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.و با چه هیجانی همیشه میگفت
که رفته و چی خریده و از من نظرمو درباره ی رنگش می پرسید که خوشم میاد یا نه..که همیشه میگفتم آره قشنگه.
بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد.مادرش هم خانه داری می کرد.زن خیلی مهربون و نگرانی بود
البته علتش هم برادر شیرین بود که مدام دعوا میکرد و مادر بیچاره که در غیاب پدر باید جواب شاکی های اونو میداد و ازشون رضایت
میگرفت.پدرش هم وقتی که می اومد یا بساط منقل و دودش برپا بود و یا عرق خوریش.یکجورایی تو خودش حال میکرد زیاد با کسی رفت
و آمد نداشت..یا تو جاده بود و همیشه هم که پیش خانوادش بود یا خمار بود و یا با مادر شیرین بحث میکردن و صداشون تا خونه ما میومد.
پدرش هر چی از دهنش در می اومد به زن بیچاره میگفت.برای همینم بعضی موقعا پشت سرش آب نمی ریخت.
هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد..ازش پرشیدم که شوهرش چه کاره ی..مکثی کرد و با کمی تعمق من من
کنان گفت راننده کامیون..معلوم بود که داره دروغ میگه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود رو به من گفت.البته هنوز این خصلتش رو از دست
نداده که اگه تو دلش غم وغصه ای باشه باید حتما با گریه کردن همراهش کنه و خودش رو تخلیه روحی کنه..گفت شوهرش اعتیاد به مواد مخدر داره
اونم شیشه و باز زد زیر گریه و با گوشه ی دستمال اشکای سیاه شده ای که انگار دنبال بهانه ای بودن تا سد رو بشکنن و مثل سیل سرازیر بشن رو
پاک میکرد.از اینکه مدام به بهانه های مختلف اونو میزده و ازش میخواسته به خاطر اون لعنتی تن به خواسته های کثیف اون بده.
اینجاش یکجورایی من هم کنترل خودمو
از دست دادم و اشکامو غافلگیر کردم و زود پاکشون کردم ولی شیرین فهمید
و سرش رو دوباره پایین انداخت منم با خیال راحت
راهشون رو باز کردم و قطره قطره که میخواستن زیاد بشن با دستمال خشکشون میکردمو انگار نه انگار که منم دارم با اون میشکنم
و نگاه هایی که دیگه حوصله ای برای عاشقی نداشتن.و در غم فرو رفته و به زمین و فنجان دوخته شده بودند.
و اینکه بالاخره با هزار مصیبت و بدبختی تونسته با پول راضی کنه شوهرش رو که طلاقش بده البته با پول یک پسر مایه دار
که عاشقش شده بوده.و البته اینکه بعد از مدتی سوءاستفاده و قول دادن های الکی که برای ازدواج داده زیر همه چیز زده و شیرین و ول کرده.
همیشه روز آخری که بی خبر گذاشتن و رفتن از جلوی چشمام مثل یک کابوس رد میشه مثل یک فیلم کوتاه.به خاطر دعوای برادر شیرین و
فرار کردن از دست شاکی ها و پدری که انگار نه انگار که خانواده ای داره مثل اینکه تو شهر دیگه یک زنی رو صیغه کرده بوده و بی خیال
اینا شده بوده و گاهی که خیلی دلش میسوخته خرجی میفرستاده.
از کافی شاپ اومدیم بیرون ..شیرین روژش و در آورده و دوباره به لبهاش کشید ..
از من خداحافظی کردو کنار خیابون ایستاد.به اولین کوچه
که رسیدم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم.چند ماشین جلوش توقف کردن
بالاخره سوار یک 206شد.راننده دور زد من همچنان
شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات..
توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند.
گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه.
چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم.
چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی را
که سر سوخته اش به حالت عصا در آمده را سالم نگه میدارد
و یکی را کوچک ..کوچکتر میکند.
میگم اگه قبول نکردنش باید چه کار کنیم..ها مجید باید چه خاکی تو سر مون بریزیم.
نگران نباش مجبورن مگه دست خودشونه که قبول نکنن.
بچه چیزی خورده حسابی حواست بهش باشه.
آره بابا همین یک ساعت پیش براش کالباس بردم گشنش بشه همشو میخوره.
چوب کبریت ها را به آرامی تکان میدهد..و کنار سوراخی کوچک گوشه ی اتاق میبردو
روی زمین دستش را ضربدری میکند و مدام از کنار هم عبورشان میدهد.
مورچه های ریز و بالدار یکی یکی از آن روزنه خارج میشوند و از روی پایش عبور میکنند..
چوب کبریت ریز را از کنار آن روزنه ی کوچک داخل میکند و بیرون میکشد و دو چوب
کبریت دیگر را کنار آن قرار میدهد
و آرام آرام آن سه دانه ریز..متوسط..بزرگ..را حرکت میدهد.
به گوشه ای میبردشان و از روزنامه ی نصف شده ی
رنگ رو رفته ی گوشه ی اتاق تکه ای میکند
و کوچک و کوچکتر میکند و روی چوب کبریت ها قرارشان میدهد.
برو یه سر به بچه بزن ببین داره چکار میکنه.
توهم یک زنگ بزن دوباره باهاشون صحبت کن.
نزدیک اتاق میشود..در را باز میکند.نگاهش به کالباس های تغییر رنگ داده که می افتد
ابروهایش را در هم میکند.
خاله چرا نخوردی کالباساتو ضعیف میشی ها بخور آفرین ..
اصلا برات تخم مرغ درست میکنم دوست داری.
سرش را به سمت سقف بالا میکند و باز خیره میشود به زن که مدام حرف میزند.
در اتاق را می بندد.
نمیخوره مجید هیچی نمیخوره عجب بچه ی عجیبی اینجوریش رو ندیده بودم.
پس تو اینجا چه غلطی میکنی
من به تو پول نمیدم که بگی نمی خوره برو هر جور شده یه چیزی بهش بده
بخوره باید بچه سر حال باشه میفهمی.
چند تکه کوچک از کالباس میکند و روی تکه کاغذ قرار میدهد و چوب ها را کنارشان.
و تکه ها را روی چوبها میگذارد و بر میدارد
که با باز شدن در همه را به زیر تخت میکند و یه گوشه
آرام میگیرد.بیا دختر ناز و قشنگ برات ببین چی آوردم تن ماهی خوشمزه.
با کم محلی دختر بزور لقمه میگیردو دهنش میکند
صدای گریه اش مرد را به اتاق میکشاند.
چکار میکنی احمق خفش کردی ببینم بچه رو تا فردا...
چی میخوری عمو برات برم بگیرم.
بازم جوابی نمیدهد و سرش را پایین می اندازد.
مرد تلفن را بر میدارد و شماره می گیردئ و مشغول صحبت کردن میشود.
مدام گوشی را دست به دست میکند و با قلمش شماره و آدرس یادداشت میکند.
زهره...زهره کجایی..کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی.
قهر کردی بابا من فشار عصبی رومه بخدا منظوری ندارم ببخشید که باهات
تند صحبت میکنم.
زن سرش را بالا میکند و به چشم های مرد زل میزند.
خب حالا چکار کردی باهاشون صحبت کردی.
آره قراره بفرستیمش سوئد پیش رضا و نرگس.
بهتر از اونا رو سراغ نداشتی آخه این بچه چه گناهی کرده که باید بره زیر
دست اون نرگس.
باز فضولی کردی آخه به تو و من چه مربوطه ما واسطه هستیم فقط همین نه بیشتر.
برو بچه رو آماده کن باید بریم ..یک سه و چهار ساعتی باید یکسره رانندگی کنم.
بچه را از جایش بلند میکند و کیف کوچکی
را به همراه یک ساک نصفه و نیمه از لباس برمیدارد..در متحرک
پارکینگ کوچک به بالا میرود.
از اون عقب آبمیوه و کیک رو بده بچه بخوره.
خب خاله جون حالا اینارو بخور تا قوی بشی.
به آرامی میخورد و سرش را پایین می اندازد ..به سرفه می افتد و دوباره میخورد.
شب فرا رسیده است..اتومبیل را کنار جاده پارک میکند.
اتومبیل دیگری با چراغ دادن به آنها و جواب
گرفتن با همان رمز نزدیکشان میشود بعد از کلی صحبت
بسته های اسکناس را تحویل میگیردو بچه را سوار میکند.
دخترک با دیدن جعبه پیتزا لبخند میزند و اتومبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدا میشود.
داستان کوتاه-((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش
کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم
را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن
بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام
میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.
همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس
عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت
می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید
قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم
چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس
می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام
دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.
کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم
مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند
که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی
آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم
اونم از چار دیواری سرد سرد.
میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل
نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه
از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.
چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار
صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.
می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.
و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی
هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق
علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل
سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر
و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..
نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.
پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست
فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی
خیلی هالیوودی.
به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت
پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.
صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی
که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.
صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی
کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ
گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی
نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی
که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام
اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ
مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین
گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده
و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از
مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر
و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.
برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های
بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون
چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.
داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389
تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است.
به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار
پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی
می گذارد .مرد در زمین پشت خانه مشغول است خشخاش هایش را برانداز می کند.پسر خودش را به پایین
می رساند پشت در اتاق می ایستد و شادگل شادگل می کند.شادگل با صدایی ضعیف و لرزان می گوید چه شده
مگه سر آوردی بگو ببینم چه خبر..از اینکه هنوز نیامدن می گوید و با ترس و لرز از اتاق دور می شود.
مرد به خانه باز می گرددپشتی را تنظیم می کند و پاهایش را دراز ..زن با کلی حرف زدن بالاخره کلید
اتاق را می گیرد و شادگل را بیرون می آورد ..مشغول آماده کردن بساط نهار مرد خانه می شوند.ظرفی پر
از گوشت و زرده تخم مرغ ..گوشتهای بریانی شده ..کاسه ای دوغ با نعناع مرد لقمه می گیرد تکه ای نان پر
از گوشت تند تند می جود لقمه پشت لقمه به سرفه می افتد و کاسه ای دوغ که یک نفسه نصفش را می خورد.
دستی به سبیل پت و پهنش می کشد سر انگشتانش چرب می شود..زن سینی چای را جلوی مرد می گذارد
هنوز قند به دهان نگذاشته می گوید..اگر آمدند که هیچی ولی اگر زیر قرارشان بزنند دیگه مگه خواب شادگل
را برای پسرشان ببینند..باید بروند سراغ یکی دیگه شراکتم را با مراد صابر قطع می کنم.پسر با سوت زدن
آمدنشان را خبر می دهد و سر و صدایی که همیشه با دیدن کسی به راه می اندازد .تویوتای قرمز..مردی که
دستارش را با دست دور سرش مرتب می چرخاند تا نامیزان بودنش را برطرف کند و جوانکی قد بلند با سبیل
نازک و صورتی کشیده با دیدن صاحبخانه گرم احوالپرسی می شوند . همدیگر را در بقل می گیرند و با کلی
تعارفو احترام آنها را به داخل خانه راهنمایی می کند..زن از پشت در سرک می کشد و بعد از کمی وقت تلف
کردن سینی چای را برای میهمان ها می آورد..وسط اتاق می گذاردو می رود.مرد سینی را به جلوی میهمان ها
می گذارد تا در کنار چای از شیرینی هایی که شادگل درست کرده بخورند و منتظر تعریف کردنشان بشود.
شیرینی ها را می خورند یک استکان چای هم رویش و باد گلوی مراد صابر که با سرتکان دادن قصد دارد
به صاحبخانه بفهماند که از پذیرایی رازی هست.و بساط تریاک که به سرعت آن را آماده می کند و حرفهایی
که همگیش در مورد بار جدیدی که قرار است بفرستند ردو بدل می شود..وکم کم صداهای ضعیفی که بلند
و بلندترمی شود سربار و سهم سود حرفشان شده است..سالار پسر مراد هم با دیدن اوضاع بوجد آمده از حالت
سر به زیری در می آید و به پدرش نگاه می کند.دو گوش تیز شده که پشت در آشپزخانه در حال گوش دادن به حرفهای
آنها هستند با دیدن درگیری بین آنها شروع به سر و صدا می کنند پسرک از ترس داخل کمد چوبی پنهان شده است.
کار از دعوا هم می گذرد تا جایی که پدر شادگل دست به اسلحه می شود.سکوت بر صدای قبلی پیشه می گیرد
و همه آرام می شوند فقط صدای تیک تاک ساعت است که به گوش می رسد.با حمله ور شدن مراد و سالار به پدر شادگل
صدای تیر اندازی بالا می گیرد چند پوکه فشنگ پشت سر هم در هوا چرخ می خورند و به دنبال هم روی زمین آرام
می گیرند.تیک تاک ساعت دوباره به گوش می رسد..مراد درازکش وسط اتاق افتاده است و نگاهی که به آرامی به یک
سمت هدایت می شود و خیره ماندن به تابلویی که یک گوشه افتاده است. سالار زخمی روی زمین به خودش می پیچد
و صدای آخ گفتن هایش که کم کم بلندو بلندتر می شود و تیر خلاصی که صدایش را قطع می کند.زن شوکه شده و شادگل
که در اوج ناباوری به هر دوی آنها زل زده که چگونه سرنوشتشان را رقم زدند و یک نوع آرامش همراه با ترس که چهره اش را دگرگون کرده است.
مرد از داخل کمد یک بسته اسکناس در می آورد و در هوا آنها را پخش می کند یکی یکی پشت سرهم روی جنازه هایی که با چشمان باز به پول های
پخش شده نگاه سردی می کنند سرازیر می شود و کف زمین که قرمز و سبز می شود.
داستان کوتاه -شادگل-نویسنده-حسام الدین شفیعیان