سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی . [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]

حسام الدین شفیعیان


بنام خداوند بخشنده و مهربان

نزدیکای اذان صبح بود که خارج شدم.اولش خیلی سخت بود مثل کنده شدن ریشه و در اومدن اصل درخت یعنی تجربه ی من اینجوری بود آخرش مثل این بود که دارن کف پامو با یک وسیله ی نک تیز قلقلک میدن به نک انگشتای پام که رسید یکهو احساس کردم که دیگه هیچی نمی فهمم ولی تا به حال اینجور درد رو تجربه نکرده بودم تا اومدم ببینم چی به چی کی به کی که خودمو یکجای خیلی سبزو سرخ و نارنجی دیدم یک نوع درهم آمیختگی ملایم و تند چون بعضی موقعا آرامش میداد و بعضی وقتا چشم دزدی میکرد و مدام پلک میزدم یک نوع بهم ریختگی اونم از نوع باور کردن این چیزهایی که تا به حال یکجور دیگه بودن..نمی دونم چرا ..سیر بودم یعنی یکجوری من که این همه شکمو بودم انگار که اصلا دیگه نبود همون دل پیچا پرخوری و کم خوری من بودمو چند تا درخت که دالان باریکی با نور قرمز رنگی اونو پوشانده بود.هر چی جلوتر میرفتم درختای اونجا کوتاهتر میشد اونقد رفتم که دیگه درختا شده بودن قد یک چوب کبریت با خودم تصور میکردم اینجا آخر دنیاست چون همه چیز تموم شده بود حتی جاده حتی جایی که آدم پاشو بزاره و بتونه راه رو ادامه بده.باید برمیگشتم چاره ای نداشتم رومو که برگردوندم دیدم دیگه اونورم از جاده و درخت و اون باریکی راه خبری نیست..بین هیچ و پوچ یا بین نیستی گیر کرده بودم.سرمو بالا گرفتم تا بتونم از خدا کمک بخوام که دیدم خبری از آسمون هم نیست چاره ای نداشتم باید از درون با خدای خودم صحبت میکردم نمی دونم چقد گذشت ولی انگار خیلی طولانی بود اینو از دوباره در اومدن درختای اونجا و قد کشیدنشون فهمیدم انگار سالها بین رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم یعنی نه میتونستم راه برم و نه میتونستم برگردم همه ی پل های عبور در برابرم نا پیدا شده بودن ولی حالا دوباره میتونستم به راه خودم ادامه بدم اینقدرراهی که باز شده بود در برابرم برام شیرین بود که درد فکر نرفتنم و قادر به انجام کاری ندادنم رو از بین برده بود همون نور قرمز رو که ادامه بود رو گرفتمو به سیاهی تموم کردم همون جاده باریک تبدیل شده بود به کوچه ای پهن و نور آشنا که از تیر چراغ برق می تابید و نور دیگری که همان نور ماه بود حالا همه چیز برام آشنا بود .خیابان و درب سفید منزلمان قدم هایم را آهسته کردمو پاورچین پاورچین به در نزدیک شدم به اندازه ی یک روزنه ی باریک..حیاط به شکل یک کتاب ده صفحه ای خودنمایی میکرد نصفه و نیمه همه جارو دید زدم .بین در نه اینور بودم و نه اونور ولی هر جوری بود رد شدم به درخت گوشه ی باغچه نگاه می کردم  اونقدر بهش نزدیک شدم که کرم روی سیب رو به راحتی قلقلک میدادم من بهش نگاه میکردم اونم نمی دونم چی رو نگاه میکرد چون چیزی معلوم نبود دلم میخواست با اون به داخل سیب برم و باهاش دور بزنم ببینم حالا حرفی برای گفتن داره چون قبلا که اصلا انگار مارو نمی دید یکجورایی سرش به کار کرم زدنش بود مدام میگفتم بگو چرا سیب های به این تپلی رو گند میزنی بگو مگه کخ داری از دست تو یکبار یک سیب درست و حسابی نخوردم ولی انگار با این بی جوابی هاش یکجوری میخواست بهم بفهمونه که برو بابا دنبال کارو زندگیت مثل اینکه فهمیده بود که من دیگه باهاش کاری ندارم چون هر چی خواستم گازش بگیرم اون گازشو میگرفت.رد شدم اونقدر که از باغچه و در و اتاق خودم تا آشپزخونه که اونجا ایستادم درو باز کردم بوی خاصی نمیداد ولی از روی شکل و قیافه ی محتویاتش میشد فهمید که کپک ها تار عنکبوت زده بودن و همه چیزو رنگی کرده بودن.نور اموات خانه ی غذا های پسمانده هم بازی میکردو مدام چراغ راهنما میزد اونم زرد مه گرفته.پاک اشتهامو کور کرد باید میرفتم دنبال خودم باید خودمو  تو اون خونه پیدا میکردم یکجورایی گم شده بودم.هر چی گشتم خودمو پیدا نکردم زیر زمین  رو حسابی وارسی کردم چند ظرف در بسته پلاستیکی همون ترشی سیرای مخصوص که رنگشون حتی از پلاستیک رنگی هم خودنمایی میکرد.باید حالا من سر میزاشتم و تا ده میشمردم یکی دنبال من بود یکی میخواست بفهمه من کجا هستم نمی شد هر چی تلاش کردم فایده ای نداشت گم شده بود لابه لای اون همه ترشی و کرم و کپک و تخت چوبی شکسته ی اتاقم که شبها تا صبح مثل نت های سرگردان پشت سرهم میزدن تو سرمو بیدارم میکردن و رادیو و راه شب جمعه و لالا لالایی و گنجشک لالا و صدای مخملی مجری که قربون صدقه ی گوشهای ماهیتابه ای من میرفت من هم کوک میشدم و باهاش همراه تا سپیده تا خواب تا لالا لا لا یی تا کور بشود هر آنکس که نتوان دید..منو رادیو منو مجری ..خوابو بیداری..و حالا و خودم که نیستم اونجا روی تخت زوار در رفته ی آروم بدون صدا بدون پتو بدون آدم بدون بدبختی.همینجوری که الاف بودمو  خودمو تو خونه دنبال  هیچ و پوچ تار عنکبوت زده میگشتم چشمم خورد به یک بدبخت دیگه که اومده بود اینجا تار بزنه بهش گفتم کی هستی فهمیدم یکی از همسایه هاست که تازه نک پاش قلقلک شده و بیچاره بجای اینکه کولر و سر و سامون بده و هوارو خنک کنه در کل فیوز پرونده و برقش تا اینجا اونو کشونده خودشم گیج بود نمی دونست چرا تو این تاریکخانه ی روح نم زده اونم با یک گم شده داره گپ میزنه و فیس تو فیس حرکت گم شدنو پیدا نشدنشو  سوهان میزنه میخواد بره فکر کنم این بجای جاده تونل رو انتخاب کرده البته باید مثل من به ایسته تا زیر پاش که نه جلوی پاش قطار سبز بشه.این همه الافی مربوط میشه به بی حواسی و یکجورایی بی موقع قلقلک شدن.همش مال بی برنامگی زودتر از موئد رفتن و برگشت خوردن و حساب خالی که هیچوقت به فکر پر کردنش نبودم.مثل سگ گازگرفته یا مثل سگی که گاز اونو گرفته افتاده بودم  یادم می یاد قبل از دوره ی کپک زدن من با گاز نقشه کشیده بودم که یا اون منو بگیره یا من اونو به هر حال بدون هزینه ی اضافی اون منو گرفته بود.همیشه دلم میخواست یک روزی من گازو بگیرم ولی نشد که بشه دلم خنک بشه و حالشو بگیرم.مثل رو کم کنی غریق نجات و دریا یا برقو برقکار یا هر چی که بشه بهش گفت خداحافظ.فکر کنم حالا با این همه اوصاف اونورم باید برای گرفتن حوری برم تو نوبت وام آخه ته حسابم حسابی خالیه دریغ از یک برگ خزون زده اونم تو پاییز مثل برف زمستون حسابم نم زده بود.حالا از حوری گذشته تکلیفم با پیدا کردن خونه و زندگی و کار شده بود قوز بالا قوز تا اینکه فهمیدم با همت چند تا فرشته ی بیکار و خیر خواه خونه ی ما قبل از روشن شدن درجه ی آخر سوختن ته بهشت ما بین جهنم و ورودی نگهبانی اونجا تونستم یک جایی برای خودم دست و پا کنم یکجورایی منظره ی روبروش هم وقتی که پنجره رو باز میکنی خیلی زیباست همه افراد منتظر و الافو می بینی که بین  خوب و بد گیر افتادن و تکلیفشون مشخص نشده که کدوم وری هستن تا بیان برن بهشت که می بینن ظرفیت پر شده و تا بیان برن جهنم بهشون میگن نه شما اینقدم بد نبودید و کارهایی کردید که امیدی هست بهتون و باز الاف ول میگردن خوبیش اینه این وسط یکی نمیاد بهشون بگه خرتون چند تا لگد زده که اینجوری گیر افتادین.ولی به هر حال من که فهمیدم اینجا همونجاست یعنی بهشت گمشده سه راهی بهشت و جهنم ما بین شر و خیر آره اسم محله جدید ما هست بهشت گمشده و جالب اینکه هیچکس هم بهت نمیگه خوش اومدی.

داستان کوتاه-بهشت گمشده-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1390



حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:35 صبح


پلاستیک مشکی اش را روی دوشش می اندازد و از خانه خارج میشود.از کوچه ای باریک عبور میکند..سرکوچه چند زن نشسته اند و پچ پچ میکنند..

 

اینو میبینی شوهرش ولش کرده رفته چند ماه که بی خبر گذاشته اینو خودش معلوم نیست کجا رفته.

 

حالا این پلاستیک مشکی چی بود رو دوشش.

 

معلوم نیست کار هر روزشه همین پلاستیکو رو دوشش می اندازه میره و باز شب خالی بر می گردونش.

 

من که فکر کنم خلاف جات حمل می کنه خیلی مشکوک میزنه.

 

آره از وقتی هم شوهرش رفته دیگه زیاد با کسی صحبت نمیکنه.

 

پلاستیکش را به گوشه ای می گذارد و می نشیند با آمدن مینی بوس سوار میشود و بعد از طی مصافتی پیاده میشود بازاری شلوغ..پلاستیکش را باز میکند و چند تکه وسایل و روسری را در بساطش می چیند و تا ظهر همه را میفروشد از کیسه ای مقداری پول در می آورد و روی در آمد امروزش قرار میدهد و راهی بازار میشود.

 

به مغازه طلافروشی که میرسد می ایستد داخل میشود و بعد از کمی صحبت دو تکه النگو را از دستش بیرون می آورد و به مغازه دار میدهد بعد از بالا و پایین کردن النگوها و کشیدنشان دسته ای اسکناس را به زن میدهد و از مغازه بیرون می آید.سوار ماشین میشود به ترمینال که میرسد پیاده میشود به راهرویی میرود و روی صندلی مینشیند.

 

آقا ببخشید برای ساعت 6اتوبوس دارید.

 

کجا میخوای بری.

 

مشهد

 

خب التماس دعا بیا آبجی اینم بلیط

 

مقداری پول به صندوقدار میدهد و بلیط را میگیرد به جایگاه میرود و سوار میشود.

 

حسابی خسته است اتوبوس که حرکت میکند چشمانش را می بندد و تا مشهد میخوابد.

 

ترمینال مشهد پیاده میشود و سوار اتوبوس میشود وقتی پیاده میشود و چشمانش به گنبد نورانی می افتد چشمانش قرمز میشود چادرش را جلوی صورتش میگیرد و شانه هایی که بالا و پایین می شود.

 

دست به سینه میشود و سرخم میکند و زیر لب میگوید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و داخل حرم میشود.

 

 

 

داستان کوتاه-پچ پچ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان



حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:34 صبح


 

دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..

از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های

برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و

خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده

پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد

تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه

..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..

تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..

بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..

باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک

چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.

 

سمفونیه.ن/

داستان کوتاه/

نویسنده-حسام الدین شفیعیان



حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:33 صبح


12بعدظهر ساندویچ و پیتزا

آقا..آقا ...یک گاز از اون ساندویچ به منم میدی گشنمه
مرد نگاهی به گوشت های قرمز و سفید شده اش می اندازد
پسر جون دهنیه سس زیاد ریختم دلت میشه بخوری
نگاهش را به ساندویچ میدوزدو میگوید
دهنی چیه آقا مگه دهن سگ خورده بهش
مرد فرصت را غنیمت میشماردو ابرو در هم می کند
و چند بد و بیراه
به پسر میگوید و چشمان قرمز شده ای که بسته و باز میشود.
راحت شدم و الا مجبور بودم نصف ساندویچ رو ببازم
.........
مرد بر می گردد با دیدن پسرک مات و مبهوت سر جایش بی حرکت می ماند.
یک جعبه پیتزا..چشمان بازیگوش و لبخندی از شوق پر بودن
جعبه ای با تکه های به هم چسبیده و سالم.

//نویسنده-حسام الدین شفیعیان//داستان کوتاه//


حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:33 صبح


کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم

و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه

آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن

است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که

سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم

باز هم  باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم

برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی  بدبوی جنازه

هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان

با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه

می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و

کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم

از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده

شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی

بسته بندی شده  مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین

به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی

و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز

..من خودم دیدم با همین فنجان  یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی

به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم

اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار

همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی

خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود

و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند

و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.

 

داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387



حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:32 صبح

<      1   2   3   4   5   >>   >