سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق درآویخت ، خون خود بریخت . [نهج البلاغه]

حسام الدین شفیعیان


بابا ..تندتر می خوام برم بالا به به چه کیفی داره آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.

پس کجارفتی .برمی گردد هر چه نگاه می کند کسی را نمی بیند فقط صدای افتادن برگها به روی زمین.

بابا..بستنی می خوام از اونا..خواهش می کنم  تو رو خدا..آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.

پس کجارفتی چرا نخریدی.تاب آرام گرفته و میله های سردی که هیچکس نیست تا با دستانش آن را لمس کند

و گرمی بدهد به تمام سردی ها و رفتن ها.دو دست کوچک و دستی که پشت سرش قدرت میدهد به بالا و بالاتر رفتنش.

به تاب نگاه می کند تازه میله های زنگ زده اش را رنگ کرده اند..سرش گیج می خورد و می افتد.

بابا بریم پارک تو رو جون مامانی خواهش می کنم اگه دیگه گفتم بستنی بخر فقط تاب بازی قبول باشه.

اسم من نرگسه..اونم خواهرمه معصومه راستی تو چند تا خواهر داری بابات کجاست.

بسه دیگه نمی خوام تاب بخورم..بابام که بیاد می گمت منو محکم تاب دادی فقط بابام حق داره منو محکم تاب

بده فهمیدی.

ماهرروز عصر که می شه می یام پارک بازی دلت بسوزه تازشم بستنی هم می خوریم بابا جونم واسم می گیره.

مامان خواهش می کنم ما رو ببر پارک ..اگه بابا بود مارو می برد بازیمون می داد ولی تو خیلی بدی دیگه دوستت

ندارم مامان بد.

مامانم می گه بابات برمی گرده خیلی زود بازم ما رو می بره پارک برامون بستنی می گیره تابمون می ده اونم محکم

هیچکی مثل بابام نمی تونه اینقدر محکم تاب بده کاش الان بیاد.

مامان پس چرا بابا نیومد الان دوتاماهه که نیومده من   شمردم   شده دوتا سی تا من دلم براش تنگ شده تو فقط مارو

جمعه ها می بری پارک ولی بابا هر روز مارو می برد پارک.

معصومه تو فکر می کنی بابا کجاست پس چرا نمی یاد ..مامان که فقط یکمی ناراحته اصلا دلش برای بابایی تنگ نمی شه.

پس چرا محکم تاب نمی دی من همش دارم خودم با پاهام تاب می دم اه برو نخواستم.معصومه تو چرا از تاب خوردن بدت

می یاد حالم از هر چی سرسره بازیه بهم می خوره هیچی مثل این بازی کیف نداره بسوزمن دارم تاب بازی می کنم.

مامانم که فقط پفک می گیره پس بستنی چی من پفک دوست ندارم من بستنی می خوام زودباش برو بستنی بگیر اه تو بدترین مامان دنیایی..بدجنس.

بچه ای خوشحال در حال تاب خوردن است و مادری که پشت سرش ایستاده و با تمام توانش او را هل می دهد تا تاب بالا برود و خنده ی

بچه بیشتر..کنار سرسره نشسته و تاب خوردن او را نگاه می کند و خندیدن کودکی که زیاد و زیادتر می شود.

بلندتر از صدای خودش بیشتر از صدای معصومه که همیشه موقع تاب خوردن خنده هایش را می شنید.

مامان من دیشب خواب بابا رو دیدم خیلی خوشحال بود همش می خندید من کلی تو خواب خندیدم کاش بازم بیاد به خوابم خیلی زود تموم شد.

می دونی معصومه الان ده ساله که بابا برنگشته مامانم که هیچی نمی گه من نمی دونم  هنوزم فکر می کنه ما بچه ایم یا که فکر می کنه گریه هاشو

نمی بینیم دیگه نمی تونه ناراحتی هاشو پنهان کنه باید بگه دیگه نمی تونه مخفی کنه اون چیزی رو که می دونه.

حالا که مجبورم می کنید باشه ولی مطئمن هستم از شنیدن واقعیت هر دوتاتون مثل من افسرده میشید و به حالو روز من می افتید.

دیگه از این بدتر می دونی چند ساله داری می گی که بابا برمی گرده پس کو مطمئن باش از این بدتر نمی شه دیگه..فقط راستشو بگو.

می دونی مرتضی آشنایی من تو اینجا واقعا که جالبه..این پارک هم منو از پدرم جدا کرد و هم با تو.......

آخرین بار که بابا مارو آورد این پارک برامون بستنی خرید بعدشم گفت می ره یک زنگ می زنه و زودی برمی گرده ولی دیگه برنگشت.

عجب بستنی قیفی خوشمزه ای مرتضی اگه بازم از اینا بخری قول می دم سر قرار به موقع بیام مطمئن باش یک قول زنونه.

امروز اصلا روز خوبی نبود با معصومه حرفم شداونم سرچه موضوع مسخره ای فقط بخاطر یک دفترچه خاطرات که اون یواشکی

درشو باز کرده بود.

یکدونه دیگه خریدم خدا کنه اینبار مامان قفلشو نشکنه اصلا دیگه رمزی می نویسم تا خیالم راحت باشه که به غیر از خودم کسی از اون

چیزایی که می نویسم سر در نمی یاره.

می دونی معصومه امروز نه مرتضی زنگ زده نه اومد پارک نگرانش شدم گوشی رو مادرش همش بر می داره.

الان یک هفته ست که نه زنگ زده نه اومده پارک دیگه دارم دیوونه می شم نمی دونم چکار کنم.

اگه به شما بگم باباتون زنده است و من می دونم کجاست باورتون می شه من فقط رازی رو که شوهرم گفته بود نباید به شما بگم

مخفی کرده بودم آره باباتون گفته بود.

می دونی معصومه مامان زیاد ناراحت نیست فقط احساس می کنم داره یک چیزی رو از ما پنهان می کنه کاش می دونستم چی رو داره

پنهان می کنه.

مرتضی اگه بهت بگم بابام چه کاره بوده باورت نمی شه شاید بگی خالی بندم ولی باورکن اون چیزی رو که می شنوی واقیته و شایدم

زیاد تعجب نکنی چون خودتم یکجورایی عجیب غریبی..شوخی کردم بابا...

وقتی برگهایی رو که از درختای بلندو قد کشیده به زمین می افتن  و نگاه می کنم با خودم می گم نرگس یک پاییز دیگه هم داره تموم می شه ولی بابات

نیومد و باز بهارو زمستون همش کارم شده شمردن و باز تموم شدن و نو شدن چیزایی که برام بوی کهنگی می دن.

باباتون یک جایی تو همین شهره خودشو سالهاست مخفی کرده منم یواشکی تو همه ی این سالها با زحمتو مخفی کاری به دیدنش می رفتم..

یعنی همیشه با هم قرار می زاشتیم آخه کی باورش می شه رحیم...

مرتضی..بابای من روانشناس باورت می شه اونم روانشناس کودکان می دونی خیلی جالبه ..مگه نه.

فقط می خواستم سربه سرت بزارم حالا درسته زیادم شغل عجیب غریبی نداره ولی به سر کار گذاشتن تو یکی می ارزید که

یکخورده ای روغن داغشو زیاد کنم ولی مثل اینکه سوخت.

می دونی مرتضی بابام بچه ها رو خوب می فهمه یعنی خیلی زود می تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه حتی با اون خجالتی ها یا نمی دونم

گوشه گیرا ..یعنی کارش درسته یک چیزی تو همین حدود.

وقتی رحیم گفت چکار کرده باورم نمی شد من بدبخت حتی نذاشتم شما ها بو ببرید یا ناراحت بشید همه ی مشکلاتو یک نفره به دوش کشیدم دیگه خسته

شدم از اون همه سرکوفت تحقیر و حتی کتک خوردن از آدمایی که طلبکار بودن اونم نه مالی..چی بگم چجوری بگم...

شاید تقصیر من بوده منم مقصرم بخاطر خیلی چیزهایی که در نظرم بی اهمیت جلوه می کردن..هیچوقت نتونستم واسه حمید یک زن ایده آل باشم

زنی که تو رویاهاش واسه خودش ساخته بود من با اون چیزی که اون می خواست زمین تا آسمون فرق داشتم اصلا همش تقصیر منه خدایا منو ببخش.

همش بهونه می گرفتم خیلی وقتا یعنی بیشتر وقتایی که به من احتیاج داشت من بی حوصله بودم فقط یک حس یک طرفه البته عاشق هم بودیم اما کم کم

سردی بدی بین ما بوجود اومد و یک عشق یک طرفه که سردو سردتر می شد.

امروز دوباره به پارک اومدم..خیلی چیزایی که تو همه ی این سالها برام شده بودن یک سوال و خیلی جوابهایی  که فقط واسه از واقعیت نگفتن ها

شنیده بودم رو دوباره تو ذهنم مرور می کردم و روشن شدن چیزایی که هم برام عجیب بودن و هم غیر قابل باور حالا دیگه دنبال چیزی نیستم

نه پدرم و نه مرتضی می دونم واسه چی دیگه نیومد لابد کسی که خیلی هم بهم نزدیک بوده یک چیزایی رو که می دونسته به اون گفته زیادم مهم نیست

برام که چی گفتنه چون می دونم نمی تونم انتقام ازش بگیرم چون خیلی دوسش دارم.یک حس حسادت احمقانه از همون بچگی تا حالا همیشه همینطوری

بوده.امروز اومدم پارک تا از خیلی چیزا خداحافظی کنم حتی از اینجا دیگه باید برگردم مطمئنم همه چیزو خیلی زود فراموش می کنم شایدم نتونستم ولی

باید تلاش کنم خیلی سخته می خوام برگردم پیش پدربزرگم چند ماهی پیش اون بودم مرد خیلی خوبیه یک جای خیلی دور زندگی می کنه خیلی دور از

اینجا..باید برگردم.

1388نویسنده-حسام الدین شفیعیان



حسام الدین شفیعیان ::: یکشنبه 92/8/19::: ساعت 1:30 صبح