در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/
یادمان رفت کوچه ها سردست
بازی کودکانه ما بی رنگ ست
یادمان رفت قدیم کهنه شده ست
هر چیز نویی نو شده ست
یادمان رفت گریه کنیم
گریه بوی دلتنگی ندارد
یادمان رفت
از شب
بپرسیم
آدرس مهتاب را
در دلتنگی غروب
سحرگاهان
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
این روزها دلم بوی نم نم باران میدهد
دلم دیگر دل نیست سنگ نوشته ایست کهنه
این روزها روحم از دلتنگی شبهای بی رنگ قصه ندارد
احساس میکنم جایی دور مرده ام
میان مردابی در آرزوهایم دست و پا میزنم
این روزها مردن دلم را ترجمه میکنم
//حسام الدین شفیعیان//آدم برفی//منتظر//
پدرم چه زیبا زیستی
و چه زیبا رفتی
وبدین سبب از علی (ع) می گفتی
و علی (ع) وار زیستی
و شمع وجودت را همان گونه که گفتی:معلم ای فروزان شمع آگاهم
که میسوزی و روشن می کنی جانم
را در بهار پنجاه برگی خود
به خاطرات برگ ریزان پائیز
سپردی و خودت
مسافر دیار خوبان گشتی
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
در دل شهر رویاها مانده ام
در کویر در بوی ماه مانده ام
بی تو کم رنگ ترین قصه ی شبهایم
من مانده ام میان کوچه ای که نور میدهد
از دور صدایی می آید
مردی در شب کور مرده ست
//آدم برفی//